زیر رگبار نگاهت،دلم انگار زیرورو شد
برای داشتن عشقت،همه جونم آرزو شد
از آموزش ماژیک رو گرفتم و همین که امدم بیام پایین دیدم کلاس روبرو درش بازه،ناخداگاه چشمم توی کلاس افتاد پر دختر بود یه دفعه توی اون همه یه چهره آشنا دیدم،دقت کردم دیدم همون دختره سارا هست که توی پارک اومده بود و در مورد دستبندش سوال می کرد متوجه حضور من نشده منم داشتم از فرصت استفاده میکردم و به چهره جذابش نگاه میکردم نمیدونم چرا از جام نمیتونستم تکون بخورم انگار منو چسبونده بودن به زمین، وقتی منو دید اونم کلید کرد به من تا حالا ندیده بودم کسی این قدر قشنگ باشه اصلا یادم رفته بود که توی راهرو دانشگاه هستم و غیر از اون سی چهل نفر دیگه هم دارن منو نگاه میکنن یه لحظه اصلا توی این دنیا نبودمو تو عالم هپروت سیر میکردم که یه صدای بلند که مربوط به بسته شدن در بود منو به اون فضا برگردوند دیدم که در کلاس بسته شده احتمالا وقتی که من محو تماشا بودم استادشون در کلاس رو بسته،ناامیدانه از پله ها اومدم پایین و رفتم توی کلاس خودم،همین که رسیدم استاد گفت رفتی بسازی یا فقط رفتی بگیری و بیای،شانس آوردم که بچه ها شروع کردن به چرت و پرت گفتن وگرنه من نمیدونستم چی باید به استاد میگفتم،کل اون ساعت رو توی فکر اون بودم و اصلا از ذهنم بیرون نمیرفت خودمم دیگه باورم شده بود که یک دل نه صد دل عاشقش شدم هر لحظه دنبال یه بهونه میگشتم باهاش صحبت بکنم از طرفی هم میدونستم که خیلی ها دنبالش هستن ولی همیشه بچه ها رو مسخره میکردم و میگفتم به فکر درستون باشید احتمالا چون تاحالا از نزدیک ندیده بودمش و باهاش حرف نزده بودم اینو به اونا میگفتم توی اون لحظات حس عجیبی داشتم نمیتونم توصیفش کنم ولی هرچی بود حس خوبی بود که دوست نداشتم هیج وقت از دستش بدم حالا چه جوری به وجود اومده بود خودمم نمیدونم.
آخر خودم رو اینجوری توجیح کردم که دلیلش اینه که همش به فکر اینم که چجوری دستبند رو بهش بدم توی همین فکرا بودم که کلاس تموم شد بدون اینکه یک کلمه هم از درس بفهمم،از من بعید بود چون تاحالا سابقه یه همچین چیزی در من وجود نداشت معدل ترم قبلم هم 68/17 شده بود و تمام درسامو پاس کرده بود چون عادت داشتم درسارو توی کلاس یاد بگیرم و خونه فقط دوره کنم ، توی همین فکرا بودم که دیدم صدای دخترا داره از طبقه بالا میاد با خودم گفتم که حتما اونا هم تعطیل شدن اومدم توی کوچه دانشگاه منتظر شدم تا بیاد وقتی اومد پایین با چندتا از دوستاش بود راستش رو بخوای خجالت کشیدم برم جلو باهاش حرف بزنم،از یک طرف میترسیدم بچه ها پشت سرم حرف بزنن و از طرف دیگه چون وقتی اون اومد باهام حرف بزنه من تحویلش نگرفتم اونم منو تحویل نگیره و من ضایع بشم توی همین فکرا بودم که چیکار کنم که دیدم اون تو رو صدا کرد میخواستم همون جا بگیرم خفت کنم.چون فکر میکردم که تو هم دنبال اون هستی چون یه روز با بچه ها در مورد تو صحبت بود بچه ها میگفتن علی خیلی زرنگه اگه بخواد با کسی دوست بشه حتما این کار رو میکنه چون میدونه باید چیکار کنه ولی تا حالا از کسی خوشش نیومده منم اون لحظه فکر کردم که تو هم از این خوشت اومده و وقتی داشتی با اون حرف میزدی و اون میخندید، از یک طرف داشتم از دیدن خنده هاش لذت میبردم و از طرف دیگه داشتم دیونه میشدم میخواستم همون جا کیف و کتابمو پرت کنم طرفت ولی وقتی بعدا از بچه ها شنیدم و دیدم که اینم مثل بقیه خواهرت هست خیالم راحت شد و به خودم تبریک گفتم که هیچ عکس العملی اون لحظه از خودم نشون ندادم.وقتی دیدم که آخر سر جزوه ها رو بهش دادی و با تو خداحافظی کرد میخواستم برم باهاش صحبت کنم،ولی اون به سمت کوچه پشت دانشگاه رفت و سوار یه ماشین پرشیا نقره ای که خیلی با سلیقه اسپرت شده بود شد و همون طور که من مات و مبهوت ماشین رو نگاه میکردم ازکنار من رد شد و اصلا هم به من توجه نکرد صدای ضبطشم بلند بود به قول این راننده خطی ها تازه ضبط خریده بود وقتی سرم رو برگردوندم که ببینم به کدوم طرف میره فقط گرد و خاکش تو هوا مونده بود ، من یه چند دقیقه ای همون طور وسط کوچه مونده بودم تا اینکه دیدم یکی از بچه ها داره منو صدا میکنه و میگه بیا تا یه جا برسونمت ، رفتم سوار ماشینش شدم و توی راه یه آهنگ از سیاوش قمیشی گذاشته بود که یه جاش خیلی باهال بود برای همین متنش رو توی دفترم نوشتم الان برات میخونم :
تا که یک روز تو رسیدی
توی قلبم پا گذاشتی
غصه های عاشقی رو
تو وجودم جا گذاشتی
زیر رگبار نگاهت
دلم انگار زیرورو شد
برای داشتن عشقت
همه جونم آرزو شد
تا نفس کشیدی انگار
نفسم برید تو سینه
ابروبادودریا گفتن
حس عاشقی همینه
هرچی میگم مال منی
ساز مخالف میزنی
سلام.نمیدونم چرا دوباره زدم توی جاده خاکی،خوردم به بن بست ولی نمیدونم چه بن بستی؟ خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم فقط اینو میدونم که دارم با خودم میجنگم ولی نمیدونم بخاطر چی؟؟اگه شما فهمیدید به منم بگید به قول یارو از همه جا رونده توی تنهایی مونده نه پای رفتن دارم نه جای موندن اهل گریه هم که نیستم دادم که بزنم فایده نداره چون همه میدونن که دیونه هستم ولی هنوزم در پی اونم که ... ولی انگار هیچ فایده ای نداره و هرچی هم بهش میگم: دلم شیشه دلت سنگه، واسه سنگه دلم تنگه،ولی فایده نداره پارسال این موقع زندگی یه رنگ دیگه بود اصلا آدم صبح با امید از خواب بیدار میشد خودتون میدونید توی تب و تاب آشنایی بودن یعنی چی؟ ولی الان چی! زندگی شده کارهای تکراری برای زندگی تکراری و دوباره افتادم دنبال کار بچه ها از غرب تا شرق دنبال کار بچه ها هستم و شدم براشون دلال محبت از اون طرف هم دوستام و همکلاسیام چه پسر و چه دختر دارن ازدواج میکنن و خوب معلومه وقتی که متاهل بشن دیگه با طرفش یارو میره بیرون و بازم من تنها میشم.فعلا برای اینکه سرپا باشم متوسل شدم به این آهنگ که این پایین نوشتم نمیدونم چرا خیلی فاز میده مخصوصا آخرش که دکلمه مریم هست.امیدوارم که شما هم خوشتون بیاد ولی خودمونیم اینقدر هم که نوشتم غمگیزناک نیستم ها یه خورده پیاز داغشو زیاد کردم.
این روزا سنگینه سرت
طول و درازه سفرت
هوای مارو نداری
شلوغ شده دوروبرت
برات شدم مثل همه
یه سایه مجسمه
از جون دنیا چی میخوای
کجای دنیا مبهمه
هرچی میگم مال منی
ساز مخالف میزنی
حلقه بی نگین شدی
با اونا هم نشین شدی
مارو دیگه میخوای چیکار
تو خوبا بهترین شدی
آرزو قاب نمیکنی
شهرو خراب نمیکنی
دیگه واسه خاطر من
کسی رو خواب نمیکنی
هرچی میگم مال منی
ساز مخالف میزنی
عشق رو گرفته تفرقه
سفر میری بی بدرقه
تکلیف رویاهام چی شد
دست تو بود بی دغدغه
عاشقی اما نداره
جنون که حاشا نداره
از همشون عاشقترم
این دیگه دعوا نداره
ساده نمیشه تو رو داشت
باید پیشت ستاره کاشت
ماهو باید از آسمون
رو طاق چشم تو گذاشت
من از تو دل نمیکنم
عاشقترینشون منم
ساز مخالف رو بزن