اشتباه ساده(۱) Simple Problem

   زیر رگبار نگاهت،دلم انگار زیرورو شد
                                                            برای داشتن عشقت،همه جونم آرزو شد


 
ساعتم رو نگاه کردم دیدم هنوز یه نیم ساعتی به کلاس مونده،اصلا حوصله دانشگاه رفتن نداشتم چون اصلا از جو دانشگاه خوشم نمیومد. گفتم چرا؟ گفت خودت بهتر میدونی اونجا هیچکس واسه درس خوندن نیومده همه اومدن یا زن بگیرن یا شوهر کنن.گفتم یعنی چی بیشتر توضیح بده؟ گفت علی بزار کنار این حرفا رو یعنی تو نمیفهمی من چی میگم! با یه خنده موزیانه بهش گفتم خوب بقیه رو تعریف کن.گفت هیچی دیگه وقتی دیدم نیم ساعت مونده گفتم برم تو پارک بشینم البته بماند که وضع پارک هم دست کمی از دانشگاه نداره ولی حداقل کسی به طرز نگاه کردنت و لباس پوشیدنت کار نداره،چند دقیقه ای رو توی پارک نشستم روی همون صندلی که پاتوق همیشگی بچه های دانشگاه هست همون که دقیقا روبروی دانشگاه هست و پایه زیرش کجه و روش یه عکس قلب کنده کاری شده و داخل قلب نوشته دوستت دارم،هر هفته که روی اون صندلی مینشستم به اون جمله و قلبی که دورش کشیده بودن میخندیدم چون به نظرم چیز مسخره ای میومد عشق یعنی چی؟دوستت دارم یعنی چی؟ مگه میشه آدم به خاطر یه دختر درس رو ول کنه؟ اونم درسایی رو که با نیم ساعت خوندن میشه بیست گرفت! مثل همیشه سرم رو گذاشته بودم روی پاهام و با خودم این سوالات رو مرور میکردم که دیدم یه صدای گرم و دلنشین رشته افکارمو بهم ریخت،سرم رو که بلند کردم یه لحظه نمیدونم چرا ناخوداگاه چشمام توی چشم های اون گره خورد،و گفتم بله؟ گفت ببخشید شما یه دستبند ندیدید!من نیم ساعت قبل اینجا نشسته بودم فکر می کنم که دستبندم همین جاها افتاده باشه!خیلی بی تفاوت بهش گفتم نه،من که چیزی ندیدم،احساس کردم که از برخورد من ناراحت شد و سرشو برگردوندو بدون اینکه چیزی بگه یه چند دقیقه ای اون دوروبر دنبال دستبند گشت و وقتی که دید فایده نداره رفت،ولی قبل از رفتن یه نگاهی به من کرد،فکر می کنم براش عجیب بود که چرا تحویلش نگرفتم. آخه شما نمیدونید تو دانشگاه همه میخوان باهاش دوست بشن برای همین تحویلش نگرفتم که فکر نکنه منم مثل بقیه دنبالشم. ولی خودمونیم تاحالا از نزدیک ندیده بودمش خیلی قشنگ هست بقول شهیاد ((ماه شب چهارده پیش این بیریخته،آبروش از خوشکلی این ریخته))وقتی که اون داشت میرفت من با چشمام دنبالش میکردم خیلی قشنگ بود از اونایی بود که وقتی تو خیابون باهاش راه میری همه نگات میکنن،میگن عجب رفیقی داره یکی از بچه ها میگفت وضع مالشون هم خیلی خوبه،میگفت تو پارکینگشون چندتا ماشین پارکه.با خودم گفتم خوش به حال صاحابش و شروع کردم به  خندیدن.دوباره چشمامو بستم وسرمو گذاشتم رو پام تا به سوالاتی که به جوابشون نرسیده بودم فکر کنم ولی جای اینکه سوالاتم توی ذهنم مرور بشه چشمای اون دختر جلوی چشمام بود،فکر میکردم عذاب وجدان گرفتم بخاطر اینکه باهاش بد صحبت کردم ولی نه، انگار چیز دیگه بود؟ باخودم گفتم نه اصلا هم این جوری نیست حقش بود باید باهاش اینجوری حرف میزدم،فکر اون یک لحظه هم از سرم  دور نمیشد اعصابم داغون شد از روی نمیکت بلند شدم که دیدم یه چیزی از داخل بوته ها داره برق میزنه،آره خودش بود دستبند اون دختره،یه لحظه خیلی خوشحال شدم چون فکر میکردم اگه اون دختره دستبندشو ببینه خیلی خوشحال میشه،از روی زمین برداشتم میخواستم برم بهش بدم ولی بعد با خودم گفتم ولش کن الان فکر میکنه منم مثل خیلی های دیگه دنبالش هستم و برای خود شیرینی این کار رو کردم برای همین دوباره نشستم سر جام.یه چند لحظه ای به دستبند خیره شدم خیلی قشنگ بود روشم نوشته بود سارا، تا حالا دقت نکرده بودم چه اسم قشنگی داره من اگه بخوام ازدواج کنم حتما باید اسم زنم سارا باشه اینو که گفتم شروع کردم به حرف مسخره ای که زده بودم خندیدن. توی همین فکرها بودم که یه پیرمردی گفت آقا ساعت چنده یه نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم چهارونیم و دوباره شروع کردم به نگاه کردن دستبنده یه لحظه یادم افتاد که وای من ساعت چهار کلاس داشتم و اینقدر تو فکر سارا و دستبندش بودم که گذر زمان رو فراموش کرده بودم سریع از پارک بیرون اومدم و سریع به سمت دانشگاه رفتم،کلاس سیستم عامل داشتم با یه استاد که به نظر من خیلی چانچو هست ، الکی به آدم گیر میده جلسه اول که اومد کلاس گفت برید تحقیق کنید مدیریت حافظه سیستم عامل ها چجوری هست،اصلا فکر نمیکرد که شاید بعضی ها خونه کامپیوتر نداشته باشن منی که شهریه هر ترم رو با هزار جور بدبختی میدادم چجوری میتونستم از این جور مقاله ها بنویسم،تا رسیدم دیدم استاد رفته کلاس همین که رفتم تو گفت چرا دیر اومدی گفتم ببخشید استاد ترافیک بود گفت خوب جریمت اینه که بری ماژیک و تخته پاک کن بیاری،منم قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه و منو ضایع کنه رفتم به سمت آموزش،چون اون موقع عادت نداشتم با استاد کل کل کنم.
از آموزش ماژیک رو گرفتم و همین که امدم بیام پایین دیدم کلاس روبرو درش بازه،ناخداگاه چشمم توی کلاس افتاد پر دختر بود یه دفعه توی اون همه یه چهره آشنا دیدم،دقت کردم دیدم همون دختره سارا هست که توی پارک اومده بود و در مورد دستبندش سوال می کرد متوجه حضور من نشده منم داشتم از فرصت استفاده میکردم و به چهره جذابش نگاه میکردم نمیدونم چرا از جام نمیتونستم تکون بخورم انگار منو چسبونده بودن به زمین، وقتی منو دید اونم کلید کرد به من تا حالا ندیده بودم کسی این قدر قشنگ باشه اصلا یادم رفته بود که توی راهرو  دانشگاه هستم و غیر از اون سی چهل نفر دیگه هم دارن منو نگاه میکنن یه لحظه اصلا توی این دنیا نبودمو تو عالم هپروت سیر میکردم که یه صدای بلند که مربوط به بسته شدن در بود منو به اون فضا برگردوند دیدم که در کلاس بسته شده احتمالا وقتی که من محو تماشا بودم استادشون در کلاس رو بسته،ناامیدانه از پله ها اومدم پایین و رفتم توی کلاس خودم،همین که رسیدم استاد گفت رفتی بسازی یا فقط رفتی بگیری و بیای،شانس آوردم که بچه ها شروع کردن به چرت و پرت گفتن وگرنه من نمیدونستم چی باید به استاد میگفتم،کل اون ساعت رو توی فکر اون بودم و اصلا از ذهنم بیرون نمیرفت خودمم دیگه باورم شده بود که یک دل نه صد دل عاشقش شدم هر لحظه دنبال یه بهونه میگشتم باهاش صحبت بکنم از طرفی هم میدونستم که خیلی ها دنبالش هستن ولی همیشه بچه ها رو مسخره میکردم و میگفتم به فکر درستون باشید احتمالا چون تاحالا از نزدیک ندیده بودمش و باهاش حرف نزده بودم اینو به اونا میگفتم توی اون لحظات حس عجیبی داشتم نمیتونم توصیفش کنم ولی هرچی بود حس خوبی بود که دوست نداشتم هیج وقت از دستش بدم حالا چه جوری به وجود اومده بود خودمم نمیدونم.

آخر خودم رو اینجوری توجیح کردم که دلیلش اینه که همش به فکر اینم که چجوری دستبند رو بهش بدم توی همین فکرا بودم که کلاس تموم شد بدون اینکه یک کلمه هم از درس بفهمم،از من بعید بود چون تاحالا سابقه یه همچین چیزی در من وجود نداشت معدل ترم قبلم هم 68/17 شده بود و تمام درسامو پاس کرده بود چون عادت داشتم درسارو توی کلاس یاد بگیرم و خونه فقط دوره کنم ، توی همین فکرا بودم که دیدم صدای دخترا داره از طبقه بالا میاد با خودم گفتم که حتما اونا هم تعطیل شدن اومدم توی کوچه دانشگاه منتظر شدم تا بیاد وقتی اومد پایین با چندتا از دوستاش بود راستش رو بخوای خجالت کشیدم برم جلو باهاش حرف بزنم،از یک طرف میترسیدم بچه ها پشت سرم حرف بزنن و از طرف دیگه چون وقتی اون اومد باهام حرف بزنه من تحویلش نگرفتم اونم منو تحویل نگیره و من ضایع بشم توی همین فکرا بودم که چیکار کنم که دیدم اون تو رو صدا کرد میخواستم همون جا بگیرم خفت کنم.چون فکر میکردم که تو هم دنبال اون هستی چون یه روز با بچه ها در مورد تو صحبت بود بچه ها میگفتن علی خیلی زرنگه اگه بخواد با کسی دوست بشه حتما این کار رو میکنه چون میدونه باید چیکار کنه ولی تا حالا از کسی خوشش نیومده منم اون لحظه فکر کردم که تو هم از این خوشت اومده و وقتی داشتی با اون حرف میزدی و اون میخندید، از یک طرف داشتم از دیدن خنده هاش لذت میبردم و از طرف دیگه داشتم دیونه میشدم میخواستم همون جا کیف و کتابمو پرت کنم طرفت ولی وقتی بعدا از بچه ها شنیدم و دیدم که اینم مثل بقیه خواهرت هست خیالم راحت شد و به خودم تبریک گفتم که هیچ عکس العملی اون لحظه از خودم نشون ندادم.وقتی دیدم که آخر سر جزوه ها رو بهش دادی و با تو خداحافظی کرد میخواستم برم باهاش صحبت کنم،ولی اون به سمت کوچه پشت دانشگاه رفت و سوار یه ماشین پرشیا نقره ای که خیلی با سلیقه اسپرت شده بود شد و همون طور که من مات و مبهوت ماشین رو نگاه میکردم ازکنار من رد شد و اصلا هم به من توجه نکرد صدای ضبطشم بلند بود به قول این راننده خطی ها تازه ضبط خریده بود وقتی سرم رو برگردوندم که ببینم به کدوم طرف میره فقط گرد و خاکش تو هوا مونده بود ، من یه چند دقیقه ای همون طور وسط کوچه مونده بودم تا اینکه دیدم یکی از بچه ها داره منو صدا میکنه و میگه بیا تا یه جا برسونمت ، رفتم سوار ماشینش شدم و توی راه یه آهنگ از سیاوش قمیشی گذاشته بود که یه جاش خیلی باهال بود برای همین متنش رو توی دفترم نوشتم الان برات میخونم :

تا که یک روز تو رسیدی
توی قلبم پا گذاشتی
غصه های عاشقی رو
تو وجودم جا گذاشتی
زیر رگبار نگاهت
دلم انگار زیرورو شد
برای داشتن عشقت
همه جونم آرزو شد
تا نفس کشیدی انگار
نفسم برید تو سینه
ابروبادودریا گفتن
حس عاشقی همینه

به تعدادی دوست نیازمندیم(!I Need Friend)

هرچی میگم مال منی

                                          ساز مخالف میزنی
سلام.نمیدونم چرا دوباره زدم توی جاده خاکی،خوردم به بن بست ولی نمیدونم چه بن بستی؟ خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم فقط اینو میدونم که دارم با خودم میجنگم ولی نمیدونم بخاطر چی؟؟اگه شما فهمیدید به منم بگید به قول یارو از همه جا رونده توی تنهایی مونده نه پای رفتن دارم نه جای موندن اهل گریه هم که نیستم دادم که بزنم فایده نداره چون همه میدونن که دیونه هستم ولی هنوزم در پی اونم که ... ولی انگار هیچ فایده ای نداره و هرچی هم بهش میگم: دلم شیشه دلت سنگه، واسه سنگه دلم تنگه،ولی فایده نداره پارسال این موقع زندگی یه رنگ دیگه بود اصلا آدم صبح با امید از خواب بیدار میشد خودتون میدونید توی تب و تاب آشنایی بودن یعنی چی؟ ولی الان چی! زندگی شده کارهای تکراری برای زندگی تکراری و دوباره افتادم دنبال کار بچه ها از غرب تا شرق دنبال کار بچه ها هستم و شدم براشون دلال محبت از اون طرف هم دوستام و همکلاسیام چه پسر و چه دختر دارن ازدواج میکنن و خوب معلومه وقتی که متاهل بشن دیگه با طرفش یارو میره بیرون و بازم من تنها میشم.فعلا برای اینکه سرپا باشم متوسل شدم به این آهنگ که این پایین نوشتم نمیدونم چرا خیلی فاز میده مخصوصا آخرش که دکلمه مریم هست.امیدوارم که شما هم خوشتون بیاد ولی خودمونیم اینقدر هم که نوشتم غمگیزناک نیستم ها یه خورده پیاز داغشو زیاد کردم.

این روزا سنگینه سرت

طول و درازه سفرت

هوای مارو نداری

شلوغ شده دوروبرت

برات شدم مثل همه

یه سایه مجسمه

از جون دنیا چی میخوای

کجای دنیا مبهمه

هرچی میگم مال منی

ساز مخالف میزنی

حلقه بی نگین شدی

با اونا هم نشین شدی

مارو دیگه میخوای چیکار

تو خوبا بهترین شدی

آرزو قاب نمیکنی

شهرو خراب نمیکنی

دیگه واسه خاطر من

 کسی رو خواب نمیکنی

هرچی میگم مال منی

ساز مخالف میزنی

عشق رو گرفته تفرقه

سفر میری بی بدرقه

تکلیف رویاهام چی شد

دست تو بود بی دغدغه

عاشقی اما نداره

جنون که حاشا نداره

از همشون عاشقترم

این دیگه دعوا نداره

ساده نمیشه تو رو داشت

باید پیشت ستاره کاشت

ماهو باید از آسمون

رو طاق چشم تو گذاشت

من از تو دل نمیکنم

عاشقترینشون منم

ساز مخالف رو بزن

من ولی دم نمیزنم

سال نو مبارک (Happy New Year)

سلام،سال نو مبارک،امیدوارم که سال خوبی داشته باشید و توی زندگیتون موفق باشید.اینم یه عیدی کوچولو از طرف من که میتونید اینجا ببینیدش.تابعد...