ببخشید که چند وقت هست که مطلب ننوشتم به خدا درگیر هستم به همین زودی ها دوباره نوشتن رو از سر میگیرم.
هر وقت چشمهایم را می بندم
تو با قدم های آرام به خوایم می آیی
با هم پرواز می کنیم تا اوج احساس
و می نشینیم روی زمین
و دوباره بر می گردیم به آسمان
و تو به من می گویی که دیروز ستاره ای برایت چشمک زد
و من از قاصدکی که امروز دیدم, برایت می گویم
خنده هایت را به خاطر می سپارم
تا در روزهای نبودنت با یاد آنها سر کنم