شرنوشت مبهم

من مات مات از بازی شطرنج عشق می آمدم
 
                                        
شاه مهره دل رفته بود من لاف بردن میزدم

سلام،من دوباره اومدم بعد از یه وقفه که به نطر خودم خیلی طولانی بود امیدوارم که منو فراموش نکرده باشید،میدونید یه مدت هست دیگه حس نوشتن نیست یعنی بهونه ای برای نوشتن نیست قبلا کسایی بودن که میشد به بهونه اونا مطلب نوشت ولی الان به بهونه کی میشه مطلب نوشت؟،به کی میشه گیر داد؟ آمار کی رو میشه گرفت؟ جالب اینه که همه روی من یجور دیگه فکر می کنند!!.فکر می کنند من کسی هستم که از زندگی فقط شوخی و خنده و به قول بکس دلقک بازی رو بلدم و دیگه هیچی تو زندگی برام مهم نیست و سایت افسونگر رو هم برای کلاس گذاشتن راه انداختم ولی اصلا این طور نیست من فقط دوست دارم که زندگی بهم خوش بگذره با تمام مشکلات و سختی هاش، چون همه ما به نحوی با زندگی و مشکلات اون درگیر هستیم پس حداقل بهترین کار اینه که وقتی همدیگه رو می بینیم جای ناله و زاری بخندیم یا اگه میتونیم همدیگه رو بخندونیم و از زندگی لذت ببریم. فقط میتونم اینو بهتون بگم تا حالا هرچی در مورد دوست داشتن های من خوندید که مثلا امروز اینو دیدم و فردا اونیکی رو دیدم و یک دل و صد دل عاشق شدم به قول قدیمیها همش داستان بوده و هیچ وقت در مورد کسی که واقعا موقع تنهایی بهش فکر میکنم حرف نزدم اما توی وبلاگ قبلیم در مورد آشنا شدن من با اون و اذیت کردن هاش تا یه جاهایی نوشتم ولی جالب این هست که آخرش هم براتون تعریف کنم.توی وبلاگ قبلیم خوندید که آخر سر بعد از 6 ماه راضی شد که باهام دوست بشه و باهام قرار گذاشت و که سر از پا نمیشناختم رفتم و حالا بقیه ماجرا:
اون روز وقتی رسیدم سر قرار دیدم خبری ازش نیست از دوستاش هم خبری نبود گفتم حتما سر کارم گذاشته ولی وقتی یه ربع گذشت دیدم سرو کله دوستش پیدا شد و بعد هم خودش اومد اون لحظه شما نبودید تا ببینید چقدر جو منو گرفته بود ،وقتی که رفتم باهاش صحبت کنم همونجوری خجالتی بود و اون لحظه هم گونه هاش از خجالت سرخ شده بود دوستش هم که باهاش اومده بود بقلش داشت راه میرفت وقتی که دید مرجان همش ساکت هست شروع کرد با من حرف زدن ، آخر سر هم موقع رفتن بهش گفتم خودکار داری گفت برا چی میخوای گفتم میخوام شمارمو بدم که هروقت تونستی برام زنگ بزنی،ولی اون گفت: نمیخواد،چون من نمیتونم زنگ بزنم، گفتم خوب تو بده من زنگ بزنم گفت وقتی من نمیتونم زنگ بزنم تو چجوری میخوای زنگ بزنی! وقتی یه ذره فکر کردم دیدم حق با اونه بهش گفتم میدونی منو الان جو گرفته بیخیالی طی کن.یکی دو هفته ای با هم دوست بودیم و توی این مدت چهار یا پنج بار بیشتر با هم حرف نزدیم چون خیلی بچه خجالتی بود منم زیاد گیر ندادم یادمه آخرین باری که با هم حرف زدیم بهش گفتم فردا کلاس زبان سی رو نرو باهم بریم بیرون من زبان سی بلدم بهت یاد میدم قول میدم 20 بگیری، گفت نه باید برم غیبت زیاد دارم گفتم مشکلی نیست استاد با من دوسته من برات همه غیبت ها رو درست میکنم بیا بریم بیرون، گفت نه باید برم. اون روز گذشت و تا هفته بعد هم خبری ازش نبود.هفته بعد که رفتم سراغش دیدم خبری ازش نیست از بچه ها پرسیدم گفتن تو کلاسه تا آخر کلاس هم بیرون نیومد من یه نیم ساعت موندم دیدم نیومد چون میدونستم یه سره از ساعت 5 تا ساعت 8 کلاس داره رفتم شرکت و ساعت 7.5 اومدم دیدم وقتی کلاسش تموم شد با دوستاش اومد و بدون هیچ توجهی از کنار من گذشت و رفت.
من اول فکرکردم که چون جلو بچه ها بوده اون این کار رو کرده چون معمولا جلو بچه ها منو تحویل نمیگرفت و حداکثر یه سلام علیک خالی، گفتم خیالی نیست و رفتم شب که رسیدم خونه خیلی خسته بودم اینقد خسته بودم که اعصاب خودمو هم نداشتم فقط شامو خوردم و میخواستم بخوابم که گفتم بزار سایت رو چک کنم
down نشده باشه همین که وصل شدم چون پسوردم تو یاهو مسنجر ذخیره شده بود خودش لاگین شد دیدم پنجره آفلاین باز شد و دیدم که مرجان برام آفلاین گذاشته اول با خودم گفتم حتما در مورد اینکه امروز واینستاده باهام حرف بزنه هست و خواسته معذرت خواهی کنه ولی نه،چیزای نوشته بود که من هیچ وقت یادم نمیره، اصلا یادم رفت برای چی اومده بودم رو نت چون همه چیزمو بربادرفته می دیدم نوشته بود که دیگه نمیتونه به این دوستی ادامه بده چون فایده نداره و حوصله این جور کارها رو نداره، یه لحظه همه دنیا روی سرم خراب شد اون لحظه بود که یاد حرف دوستم افتادم که میگفت هیچ وقت سعی نکن به دخترا وابسته بشی. ولی من میگفتم که اینجوری نیست اون لحظه نمیدونم چرا حسش اومد که شادمهر گوش کنم که میگفت:قصه ما تموم شده / با یه علامت سوال / ...
نه نمیتونستم قبول کنم که بعد شش ماه که قبول کرده اینجوری پشیمون بشه ولی فایده نداشت،آخرین باری که باهاش حرف زدم توی پارک جلوی دانشگاه بود که با دوستش نشسته بودند.با تمام پرویی رفتم جلو و پس از سلام و علیک گفتم اونا چی بود آفلاین گذاشته بودی شوخی کرده بودی گفت نه،کاملا جدی بود گفتم آخه دلیلش چی هست دیدم گفت دلیل خاصی نداره گفتم اگه زمانی کسی چنین چیزی بهت بگه برات قابل قبوله گفت آره، وقتی اینو گفت یه نگاهی بهش کردم و با ناراحتی اومدم از پارک بیام بیرون که دیدم یه پسره منو صدا میکنه برگشتم دیدم یکی از لاتهای پارک هست گفتم بله و یه نگاهی هم به مرجان انداختم،پسره بهم گفت بچه دانشگاه اونور خیابونی، گفتم آره گفت دخترا دوستتاتن  گفتم نه،بچه های دانشگامون هستن،گفت پس باهاشون دوست نیستی گفتم نه ببین عزیزم بچه های دانشگاه مثل خواهرم هستند میخواستم ببینم میاد سر کلاس یا نه چون قزار بود جزوشو بهم بده.گفت پس دوستش نیستی من گفتم نه گفتم ببخشید گفتم نوکرتم و از پارک زدم بیرون.از ناراحتی نمیدونستم چیکار کنم به هرکی گفتم بره با مرجان حرف برنه یا نرفت یا گفت میگه نه. هیچی دوستی منو اون توی پرده ای از ابهام موند .فقط اینجا باید از دوستش تشکر کنم که واقعا جای خواهرم بهم کمک کرد و هیچ وقت کمکاش رو فراموش نمیکنم.

گفتی برو گفتم به چشم
این بود کلام آخرین
گفتی خداحافظ تو
گفتم همین
گفتی همین
گریه نکردم پیش تو
با این که پرپر میزدم
با خون دل از پیش تو
رفتم و باز نیومدم
بازی عشق تورو
جانانه باختم
مثل بازنده خوب
مردانه باختم
همه ثروت من
تعفه درویش
نفسم بود که به تو
شاهانه باختم
لبخند آخرین من
دروغ معصومانه بود
برای پنهان کردن
داغ دل ویرانه بود
من مات مات از بازی
شطرنج عشق می آمدم
شاه مهره دل رفته بود
من لاف بردن میزدم
قلعه دل
اسب غرور
لشگر تارومار عشق
دادم به ناز رخ تو
این همه یادگار عشق
گفتم ببر هرچی که هست
رقیب جلد چیره دست
گفتی تو مغروری هنوز
با فتح این همه شکست
بازی عشق تورو
جانانه باختم
مثل بازنده خوب
مردانه باختم
همه ثروت من
تعفه درویش
نفسم بود که به تو
شاهانه باختم

نظرات 9 + ارسال نظر
هادی سه‌شنبه 17 شهریور 1383 ساعت 00:40 http://farzandebahar.persianblog.com

سلام علی جون.خسته نباشی...بابا دیگه نمیای سراغ ما؟؟؟؟بابا ما بیمعرفتیم...ما کم همتیم...ما دیگه به دوستان سر نمیزنیم.شما دیگه چرا؟؟؟؟!!!بابا گهگداری بیا به ما فقیر فقرا یه سری بزن با مرام......نوشته زیباتو حتما تو آف میخونم و نظرمو بعدا یا کامنت میذارم یا برات پی ام میکنم.موفق باشی...هادی

مرجان جمعه 20 شهریور 1383 ساعت 23:07 http://marjanjoon.persianblog.com

سلام...به به بالاخره آپدیت کردی...دلمون واست تنگیده بودا حسابی...ای بلا حالا طرف کی هست؟...(چشمک)...

ََََعلی سراوانی سه‌شنبه 31 شهریور 1383 ساعت 22:13

سلام و عرض ارادت

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 2 مهر 1383 ساعت 04:24

سلام مهندس!
چه عجب بابا٬ ما چشمون به جمال آپدیت جنابعالی روشن شد.
خوبی٬ خوشی؟؟؟ کجایی؟؟؟؟ پیدات نیست!!!!

این شعر راجع به چند خط اولی که نوشتی:

«چگونه پیچک غم ،ارغوان شادی را،
به باغ خاطر ما جاودانه پژمرده ست!
چگونه کم کم زنگار ناامیدی ها ،
جلای آیینه شور و شوق را برده ست.
لبان ما،دیری است،
به هم فشرده چو نیلوفران نشکفته ست
چنان به زندگی بی نشاط خو کردیم؛
که نقش روشن لبخند یادمان رفته ست! »
« فریدون مشیری‌ »

راجع به مرجان خانوم هم چی بگم؟؟ حتما قسمت نبوده دیگه!!! ولی بی صبرانه منتظر دقیقه نود هستیم تا اون سکرتیه رو روو کنی هاااااااااا :-)
همیشه شاد و پیروز باشی...

چلچله شمالی پنج‌شنبه 2 مهر 1383 ساعت 04:25 http://chelchelee.persianblog.com

نظر بالایی از من بود ؛)
ببخشید...

آرش علیزاده پنج‌شنبه 2 مهر 1383 ساعت 21:12

سلام علی آقا مشتاق دیدار!

علی سه‌شنبه 7 مهر 1383 ساعت 00:57 http://www.starsalk.persianblog.com

سلام بابا عجب مطلبی آپدیت نمیکنی وقتی هم میکنی کولاک میکنی
خسته نباشی . به من هم سر بزن خوشحال میشم
موفق باشی

سعيد شنبه 30 آبان 1383 ساعت 17:45

سلام. گيلانيان رو خوندم. اگر خبری شد به همون ای ميلی که بهت دادم ای ميل بده. يا می تونی به آقای احمدی بگی. منتظرم. موفق باشی.

سعید شنبه 30 آبان 1383 ساعت 17:46

دوباره سلام! من از فیلم هفت ترانه اصلا خوشم نیومد. خوش باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد