وباز هم ...(Repeat)

هنوزم هوای خونه عطر دیدار تو داره

                                                    گل به گل گوشه به گوشه تورو یاد من میاره

اون روز اصلاً حوصله نداشتم و فقط می خواستم زودتر روز به شب برسه و برم خونه برای اینکه شب قبل تا 5/5 صبح بیدار بودم و داشتم یه کار تبلیغاتی رو برای یه جا آماده میکردم وقتی رسیدم شرکت دیدم منشی میگه صبح از لنگرود زنگ زدن(شرکت ما توی لنگرود ISP داره) گفتن سرور مشکل پیدا کرده و از صبح هزار تا مشتری زنگ زده و گفته که نمیتونه اینترنت وصل بشه، بعد از اینکه با خودم کلی کلنجار رفتم پاشدم و به سمت لنگرود حرکت کردم.

وقتی رسیدم لنگرود ساعت نزدیک 11 بود، سریع شروع کردم به وررفتن با سرور و بعد حدود یک ساعت سرو کله زدن مشکلش حل شد داشتم می اومدم که دیدم مدیر عاملمون زنگ زد و گفت داری میای یه وانت بگیر و یکی از اون میزهای که لنگرود هست رو بزار تو وانت و با خودت بیار، من به بچه ها گفتم زنگ زدن و یه وانت اومد ، وقتی ماشین رو دیدم با خودم گفتم واقعاً من با این ماشین درب و داغون می خوام برم رشت، تو همین فکرها بودم که بچه ها میز رو تو وانت گذاشتن و با طناب هم بستن . منم با ناراحتی و بی حوصلگی سوار ماشین شدم دیدم یک ضبط داغون هم داره که فکر نمیکردم صدا از توش در بیاد ، راه که افتادیم دست کردم تو جیبم دیدم 5500 بیشتر ندارم به راننده گفتم قربون دستت  قبل از رفتن جلوی یه عابر بانک نگه دار من از حسابم پول وردارم گفت وقتی می خوام بنزین بزنم برو وردار نزدیک هست.وقتی رسیدم به پمپ بنزین من از ماشین پیاده شدم و رفتم تا از عابر بانک پول وردارم و راننده هم رفت تو صف بنزین وایساد، وقتی برگشتم و سوار ماشین شدم بوی بنزین تو ماشین پر شده بود یعنی فقط بوی بنزین توش میومد بهش گفتم می شه پنجره ها را باز کنی گفت ما عادت داریم گفتم من عادت دارم البته نه به بوی بنزین به بوی قطعات نو و سوخته کامپیوتر دیدم خندید و گفت دمت گرم.

چند دقیقه ای تو سکوت گذشت تا اینکه گفت در داشبورد رو باز کن یه نوار توش هست اونو بده منم باز کردمو دیدم یه نوار اون تو هست که روش نوشته مصیبت، بهش نوار رو دادم گذاشت توی ضبط و یه خورده جلو عقب کرد بعد گذاشت تا بخونه ، آهنگ مرجان بود و اون شعرش که می خونه:( خونه خالی ، خونه غمگین، خونه پر سکوت بی تو، رنگ خوشبختی عزیزم، دیگه از من دور بی تو ) من که فکر می کردم منظورش از مصیبت آهنگ مذهبی هست یه لحظه جا خوردم و شروع کردم به خندیدن پسره بهم گفت چیه خنده داره آهنگ غمگین گوش دادن تا من اومدم بگم که بخدا من جور دیگه فکر می کردن حرفم رو قطع کرد و ادامه داد: آره حقم داری بخندی، تا حالا عاشق کسی بودی، تا حالا بخاطر کسی همه چیز تو باختی، تا حالا بخاطر کسی انگشتت قطع شده. اینو که گفت موی بدنم سیخ شدو ناخداگاه چشمم به طرف انگشتاش رفت، آره،راست میگفت دست راستش انگشت اشاره نداشت یه لحظه یه جوری شدم گفتم بخدا من منظوری نداشتم سوتفاهم شد . بعد براش توضیح دادم که من چی فکر میکردم آخر هم بهش گفتم راستش رو بگو خودت تنهایی این همه کار رو انجام دادی! گفت تو از هیچی خبر نداری بزار برات تعریف کنم منم که طلبه این جور داستانا و قضیه ها گفتم خوشحال میشم بشنوم و اون داستان زندگیشو اینطور شروع کرد :

اون موقع که 21 ساله بودم توسط یکی از دوستان بابام رفتم توی یه کارخونه کلید سازی سرکار و وسایلمو هم جمع کردم اومدم رشت خونه خالم ، بابام هم یه ماشین واسم خریده بود چون کارخونه شهر صنعتی بود هر روز من با ماشین میرفتم کارخونه و بر میگشتم تا اینکه یه روز صبح هر کاری کردم ماشین روشن نشد بارون هم بدجوری می بارید ناچار شدم برم سر ایستگاه و با ماشین شخصی برم کارخونه وقتی رسیدم سر ایستگاه هیچکس نبود من هم رفتم نشستم تو ماشین و موندم منتظر مسافر، نیم ساعتی گذشت تا اینکه دو تا مرده با هم اومدن و حدود پنج دقیقه بعدش یه دختر اومد که کاشکی هیچوقت نمییومد.

دختره که اومد ظرفیت ماشین تکمیل شد و ماشین راه افتاد،دختره جلو نشسته بود و منم صندلی عقب پشت سرش نشسته بودم و از پنجره بقل ماشین می تونستم راحت ببینمش . منی که اصلاً به دخترا توجه نمیکردم نمیدونم اون روز چرا منو حس اذیت کردن گرفت. هی شروع کردم از توی آینه بهش نگاه کردن اون اولا متوجه نشد که دارم نگاه میکنمش،بعد از اینکه فهمید از پشت سر دارم همش نگاه میکنمش اول بر روی خودش نیاورد،همش اینور و اونور رو نگاه میکرد تا به من حالی کنه که بیخیالش بشم . اون اینقدر تو ماشین شیطونی کردم که اصلاً نفهمیدیم کی رسیدیم یه دفعه دیدم دختره میگه مرسی من پیاده میشم وقتی به بیرون نگاه کردم دیدم توی یه کارخونه داروسازی کار میکنه .

یکی دو هفته ای گذشت تا اینکه یه روز شوهر خالم ماشین رو میخواست و دم ظهر اومد کارخونه و ماشین رو از من گرفت و رفت منم گفتم که با بچه ها با سرویس میام ساعت کاری که تموم شد با بچه ها سوار سرویس شدیم و اومدیم به طرف رشت توی مسیر راه سرویس بقیه کارخونه ها رو هم می دیدیم و از بقل هر کدوم که رد میشدیم مثل دختر دبیرستانی ها واسشون شکلک در می آوردیم و می خندیدیم، تا اینکه رسیدیم به یه مینی بوس قرمز رنگ ، ماشین اومد سبقت بگیره ما که خودمون رو آماده کرده بودیم برای مسخره بازی، دوتا مینی بوس بقل هم بودن و ما داشتیم شکلک در میآوردیم که دیدیم توی اون یکی مینی بوس پر دخترا و زنها هست،اون لحظه بود که حس کردم خیلی تابلو شدیم . من توی اون لحظه توی این فکر بودم که چی بکنم آبروی از دست رفته رو دوباره به دست بیارم که توی اون مینی بوس یک لحظه یه چهره آشنا دیدم. آره،خودش بود، همون دختره که چند وقت پیش باهاش سوار ماشین شده بودم دیدم داره میخنده نمیدونم چرا یه دفعه منو جو گرفت و زدم تو سر بقل دستیم و گفتم خاک بر سرت .

اون شب نمیدونم چرا همش داشتم به اون فکر می کردم تا چشمم رو می بستم قیافه اش رو می دیدم که داره لبخند می زنه تا صبح خوابم نبرد همش داشتم به اون فکر می کردم صبح که شد دختر خالم رو به زور از خواب بیدار کردم و براش قضیه رو تعریف کردم . اون که از من دو سال بزرگتر بود گفت حتماً ازش خوشت اومده و گفتم من نه هیچ احساسی نسبت به بهش ندارم، بهم گفت اگه هیچ احساسی نداری پس چرا وقتی دیدی داره میخنده تو رو جو گرفت،رفتم تو فکر و اون روز رو هم زنگ زدم مرخصی گرفتم و موندم خونه شب شد میخواستم برم بخوابم که دیدم دختر خالم میگه هنوزم تو فکرشی . سرم رو به نشانه تایید تکون دادم بهم گفت خوب برو باهاش حرف بزن . گفتم چی بگم برم بگم خانم نمیدونم چرا همش من به شما فکر می کنم. به من نمیگه  شما خیلی بیخود میکنید بهتره جای فکر کردن به من خودتو به یه تیمارستان معرفی کنید . گفت نه اینو نگو برو بهش بگو ازش خوشت اومده و میخوای باهاش بیشتر آشنا بشی .

منی که تا اون موقع خودمو به چنگ نداده بودم و در اصلاح بچه مثبت بودم با طناب دختر خالم رفتم تو چاه و حرفشو گوش کردم و خودم رو آماده کردم تا برم با دختره حرف بزنم . فردا صبح رو مرخصی ساعتی گرفتم و ظهر حسابی تیپ زدم و رفتم کارخونه و موندم تا ساعت کاری تموم بشه ، ساعت مگه راه می رفت هر چی نگاه میکردی انگار زمان متوقف شده بود هر جوری بود زمان سپری شد و موعد رفتن فرا رسید من از همه زودتر توی سرویس آماده رفتن بودم مینی بوس راه افتاد و رفتیم به سوی رشت همیشه مینی بوس همه کارخونه ها شهرداری همه رو پیاده میکرد برای همین من گفتم که بهترین زمان برای حرف زدن با دختره همون جا هست فقط خدا خدا می کردم که دیر نرسم .

وقتی شهرداری مینی بوس نگهداشت اولین نفری که از ماشین پیاده شد من بودم و همین که پیاده شدم با چشم دنبالش میگشتم تا اینکه دیدم از سرویس پیاده شد و با دوستانش خداحافظی کرد یه چند قدم که از دوستاش دور شد فرصت رو غنیمت دونستم و رفتم جلو گفتم سلام ، میتونم یه چیز بهتون بگم: گفت خواهش میکنم بفرمایید . گفتم میشه باهاتون کمی صحبت کنم . گفت : در مورد چی؟ گفتم به خدا خودم هم نمیدونم ولی این فرصت رو به من بده که باهات کمی حرف بزنم. گفت فعلاً خسته ام فردا صبح ساعت 8 بیا سر ایستگاه تو ماشین میتونی حرفات رو بزنی . ازش تشکر کردم و تا خونه تو فکر حرف هایی بودم که توی اون چند ثانیه بین ما رد وبدل شده بود با خودم یعنی همین من رفتم گفتم اونم قبول کرد اگه به همین سادگی هست پس چرا بچه ها برای اینکه با یه نفر دوست بشن یه عالمه نقشه میکشن و به این و اون میگن که بره جاشون حرف بزنه، بعد با خودم گفتم نه بابا حتماً سرکارم و فردا صبح هم نمیاد ولی وقتی اومدم خونه دختر خالم منو دلگرم کرد که اینطور نیست فردا حتماً میاد . فردا صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و ماشین رو ورداشتم سر قرار وقتی رفتم دیدم اونجا وایستاده در صورتی که هنوز 5 دقیقه به قرارمونده بود اون لحظه از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم شیشه ماشین رو کشیدم پایین دیدم اومد جلو گفت چرا با ماشین اومدی گفتم چه فرقی میکنه گفت آخه درست نیست من سوار ماشینت بشم گفتم نترس سوار شو کسی نمیبینه یه خورده این دست اون دست کرد و یه نگاهی به دو طرفش انداخت و سوار ماشین شد .

طی مسیری که داشتیم میرفتیم در مورد خیلی چیزا با هم صحبت کردیم واقعاً خوشحال بودم که چنین کسی رو پیدا کرده بودم همه جوره با هم تفاهم داشتیم،از اون روز دیگه همه چیز همدیگه شده بودیم روزها هم که میرفتیم سرکار ظهرها رو مرخصی می گرفتیم میرفتیم بیرون دور می زدیم دیگه زندگیمون شده بود با همون بودن دو سه ماهی اینجوری گذشت تا اینکه داداشش فهمید که ما با هم دوست هستیم و همش بهش گیر می داد و نمیذاشت از خونه بیاد بیرون من با خودم گفتم که برم با داداشش صحبت کنم شاید دیگه گیر نده  و بزاره مثل قبل با هم باشیم ،رفتم باهاش حرف زدم که کاشکی اینکار رو نمی کردم چون همون باعث بدبختیم شد اول که باهاش حرف زدم حرف های منو تایید کرد و وقتی هم که گفتم قصد ازدواج دارم خوشحال شد ولی بعد رفت همه کاسه کوزه های ما رو بهم ریخت و نذاشت که منو و اون به هم برسیم یه روز با هم دعوامون شد و من با عصبانیت و ناراحتی رفتم کارخونه همون روز بود که انگشتم رفت زیر دستگاه و قطع شد وقتی منو بردن بیمارستان این هم اومد ملاقاتم و همه فهمیدن که من و اون با هم دوست هستیم . به مامانم گفتم که دیگر باید بریم خواستگاری و رفتیم ولی همینطور که گفتم داداشم به هیچ صراطی مستقیم نشد و نذاشت که ما با هم عروسی کنیم و دیگه هم نذاشت خواهرش بره کارخونه و من هم دیگه اونو ندیدم از اون جریان الان 8 سال میگذره و من هم 8 ساله ندیدمش ، اینجا بود که پریدم تو حرفشو و گفتم دیگه نرفتی سراغشون ! شاید اگه اصرار می کردی قبول میکردن ، بهم گفت مامانم که می دید من صبح تا شب دارم گریه میکنم دو سه بار دیگه هم رفت خونه شون ولی بازم جوابشون نه بود . گفتم بعد دیگه ازدواج نکردی گفت چرا ، ولی بعد از 2 سال از اونم طلاق گرفتم گفتم واسه چی ؟ گفت این دختره رو که باهاش ازدواج کردم تو یکی از خیابونهای لنگرود وقتی داشت از مدرسه می اومد دیدم بچه خوبی بود در ظاهر هیچ مشکلی نداشت ولی بعد از اینکه ازدواج کردیم فهمیدم که مشکل روانی داره خیلی هم براش خرج کردم تا خوب بشه ولی یه روز دکترش بهم گفت که فلانی فایده نداره بهتره خودتو معطل این نکنی و ازش طلاق بگیری منم با کلی بدبختی ازش طلاق گرفتم، من که مجذوب تعریف کردنش بودم یه لحظه دیدم که اشک تو چشماش حلقه زده و داره گریه میکنه . بهش گفتم خودتو کنترل کن مرد باش گفت مگه فایده ای هم داره اگه مرد باشم دختره برمیگرده یا اینکه حال این یکی خوب میشه. گفت یه سوال بکنم؟ گفتم بپرس! گفت تا حالا از من بدبخت تر دیدی آخه آدم اینقدرم بدشانس گفتم ببین داداش من هر کی تو زندگی مشکلات خاص خودشو داره . همیشه میگن مرد اون هست که بتونه با مشکلات مقابله کنه به قول معروف بتونه بر خلاف جهت حرکت آب شنا کنه وگرنه فرقی بین آدما وجود نداره که این رو که گفتم گفت حرف زدن کار نداره مهندس ، عمل کردن مهمه.
ای به جاده تن سپرده
ای که دلتنگی غربت
منو از یاد تو برده
هنوزم هوای خونه
 عطر دیدار تو داره
گل به گل گوشه به گوشه
 تورو یاد من میاره
با تو من چه کرده بودم
که چنین مرا شکستی
 ای که بی تفاوت
سرد و بی صدا شکستی
به گذشته برمیگردم
به سراغ خاطراتم
تازه میشود دوباره
از تو داغ خاطراتم
به تو میرسم همیشه
در نهایت رسیدن
هرکجا باشی و باشم
به تو برمیگردم حتما
این تویی همیشه من
توی آینه تقدیر
با همه شکستم از تو
نیستم از دست تو دلگیر
با تو من چه کرده بودم
که چنین مرا شکستی
ای که بی تفاوت
سرد و بی صدا شکستی