نمیدونم چی میخوام بنویسم
بعد از اینکه رسیدم خونه از توی سی دی هام اون آهنگ سیاوش رو توی ماشین گوش داده بودم همون که چند خطش رو برات خوندم رو پیدا کردمو گذاشتم روی ضبط و همون جلوی ظبط دراز کشیدم و داشتم به سارا فکر میکردم به اینکه اصلا توی چهره اون ناراحتی یا نگرانی ندیدم انگار نه انگار دستبندشو گم کرده فکر میکنم پول دستبندش سیصد-چهارصد هزار تومن حداقل باشه یعنی پول یه ترم دانشگاه من! ولی انگار براش مهم نبود با خودم گفتم چرا یه سری از مردم خیلی پولدارن مثل سارا که گم کردن دستبند براشون مهم نیست و یه سری هم مثل من پول ترم دانشگاهشون رو ندارن توی همین فکرا بودم که همون جا خوابم برد.توی خواب همش سارا رو میدیدم که به من میگه دوسم داره و میخواد همیشه با من باشه از خواب پریدم و توی جام نشستم،به ساعت نگاه کردم یک ربع به ده شب بود با خودم گفتم این خواب یعنی چی؟ یعنی منم به سرنوشت بقیه دچار میشم؟یاد سوالاتی افتادم که روزا توی پارک با خودم مطرح میکردم افتادم؟ با خودم گفتم که اینا زودگذر هست و بعد از یکی دوروز فراموش میشه برای همین گفتم یکی دوروز نمیرم دانشگاه تا از یادم بره و همه چی تموم میشه،بعد یاد دستبند افتادم که پیش من بود گفتم بهترین کار اینه که بدم یکی از بچه ها بهش بده توی همین فکرا بودم که تلفن زنگ زد سعید بود یکی از همکلاسیهام گفتم چیه گفت ریاضی چندتا مشکل دارم و هرکاری میکنم حالیم نمیشه وقت داری بیام یه خورده برام توضیح بدی؟ گفتم الان حسش نیست بزار برای فردا.گفت چی شده گفتم هیچی گفت تو یه چیزت شده گفتم نه بخدا هیچیم نیست گفت اصلا همین الان من میام خونتون تو یه چیزیت هست تو هیچ وقت اینجوری نبودی امروز دانشگاه خبری بود.گفتم نه گفت الان معلوم میشه و تلفن رو قطع کرد.
بعد از بیست دقیقه زنگ خونمون رو زدن مامانم گفت برو دم در کارت دارن رفتم دم در دیدم سعید هست کلید کرد که بریم بیرون،آخر سر از زیر زبونم حرف کشید که قضیه چیه و آخر سر گفت خب پس عاشق شدی؟گفتم کی من نه بابا من فقط میخوام یه جوری دستبندشو بهش بدم همینو بس.گفت آره من باور میکنم،از قیافت معلومه،الان برات درستش میکنم.گفتم چیکار میخوای کنی گفت الان زنگ میزنم به نسیم که باهاش قرار بزاره. گفتم نسیم دیگه کیه گفت تو چرا اینقدر خنگی! دوست دخترم دیگه تازه اون لحظه یادم افتاد که رفیق سارا یعنی همون نسیم با سعید دوست هست و ترم قبل روز قبل از امتحان ریاضی اومده بود پیش من و میگفت که بلد نیست و من تا اونجایی که میتونستم بهش یاد داده بوده فکر کنم ده یا یازده هم گرفت.یک لحظه از جام پریدم گفتم سعید دمت گرم کارت درسته خیلی باحالی آدم هزار تا دوست مثل تو داشته باشه.دیدم سعید داره میخنده و میگه تو که تاحالا میگفتی میخوام فقط دستبندشو بهش بدی.من که دیدم خیلی تابلو کردم گفتم واسه همین خوشحال شدم چون میتونم دستبندشو بهش بدم.
اون شب تا صبح خوابم نبرد همش داشتم به سارا فکر میکردم و میگفتم آخه خدا جون واقعا همه اینا از از خاک به وجود اومدن؟؟؟ اون روز کلاس نداشتم و فرداشم که پنج شنبه بود هم کلاس نداشتم نفهمیدم چه جوری صبح شب شد فقط اینو میتونم بگم که اصلا نه گرسنه بودم نه تشنه،کاشکی یه دونه از این گوشی ها که دوربین داره داشتم و میتونستم اون روز ازش عکس بگیرم و این جور موقع ها که نمیبینمش عکسشو نگاه کنم ولی حیف که گور نداشتم تا کفن داشته باشم،پنجشنبه صبح بود و هنوز تو همین خواب و خیال بودم که تلفن زنگ زد گوشی رو ورداشتم دیدم میگه حسن آقا هستش گفتم اشتباه گرفتی عمو جان و گوشی رو گذاشتم و با خودم گفتم باور کن این پسره نتونسته کاری بکنه برای همین زنگ نزده،توی همین فکر و خیال بودم که دیدم دوباره تلفن زنگ زد گفتم حتما دوباره همون یارو هست گوش ورداشتم که بگم آقا یه بار گفتم اشتباه گرفتی که دیدم سعید میگه رضا جون قضیه جابه جاست ولی یه مدل دیگه گفتم یعنی چی درستو حسابی توضیح بده گفت تو مگه نمیخوای باهاش حرف بزنی گفتم چرا گفت خوب من و نسیم یه نقشه خوب برات داریم گفتم خوب زودباش بگو سکته کردم گفت سارا هم مثل ما ریاضیش ضعیفه بهترین راه اینه که به بهونه ریاضی یاد دادن چند بار باهاش قرار بزاری بعد از اینکه چند بار بیرون رفتیدو بهش ریاضی یاد دادی اون موقع بهش بگو صد در صد قبول میکنه اولین قرار هم امروز بعدازظهر هست ساعت شش،بهش گفتم داری خالی می بندی گفت نه جان تو،نسیم بهش گفته که یکی از بچه ها هست که ریاضیش خوبه اونم گفته امروز بعدازظهر بگو بیاد باهم هماهنگ کنیم به منم یاد بده. گفتم بهش گفتی کی میخواد بهش ریاضی یاد بده گفت تو چیکار داری خودتو آماده کن ساعت پنج میام دنبالت راستی دستبند یادت نره گفتم آخه تو نمیدونی اون روز که اومده بود توی پارک اصلا محلش نکردم گفت خوب بهتر پس یه قدم جلو هستی و خدافظی کرد.بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم به خودم گفتم یعنی چی خودمو آماده کنم مگه میخوام برم جنگ،ولی بعد به این نتیجه رسیدم که منظورش اینه که لباس درستو حسابی بپوشم و یه سر تا آرایشگاه برم تا قیافم یه خورده قابل تحمل بشه.نفهمیدم که چجوری خودمو آماده کردم تا اینکه ساعت شد چهار مگه حالا این ساعت وامونده پنج میشد اینقد وقت تلف کردم تا اینکه سعید اومد و با کلی امید و آرزو به سمت محل قرار که یه کافی شاپ بود رفتیم.
این کافی شاپ چقدر قشنگه،این اولین حرفی بود که از وقتی از خونه بیرون اومده بودیم به سعید گفتم چون از خونه تا اینجا فقط اون داشت حرف می زد و توصیه های لازم رو برای اینکه یه موقع سوتی ندم بهم میداد،منم بهش میگفتم که خیالت جمع و اون بازم میگفت، وقتی رسیدیم هنوز ده دقیقه مونده بود همین که رفتیم تو دیدیم یه از پیشخدمتا اومد و گفت میز رزرو کردید؟سعید گفت ما منتظر سارا خانوم هستیم! فکر کنم میز رزرو کرده باشه! وقتی سعید اینو گفت یکدفعه پیشخدمته 180درجه اخلاقش عوض شدو کلی مارو تحویل گرفت و گفت بله بفرمایید اونجا تا خودشون تشریف بیارن.وقتی رو صندلی نشستیم من به سعید گفتم این یارو سارا رو از کجا میشناخت گفت اینجا مال شوهر دوستشه و همیشه تمام مراسم ها رو اینجا میگیره و همیشه به پیشخدمتها انعام میده،برای همین همه میشناسنش.یه چند دقیقه ای گذشت که دیدم نسیم هم اومد بعد از سلام علیک گفتم سارا چی شد دیدم با خنده بهم میگه اوناهاش داره ماشین رو پارک میکنه نگاه کردم دیدم بله،سیندرلای زندگیم داره کالسکه نقره ای رو جلوی در پارک میکنه. ضربان قلبم به سیصد-چهارصد تا در ثانیه رسیده بود شایدم ششصد-هفتصد تا در ثانیه، داشتم توی دلم ضربان قلبمو میشمردم که نسیم گفت کلک عجب چیزی انتخاب کردی نمیدونستم اینقدر خوش سلیقه هستی من سرم رو انداختم پایین و از خجالت سرخ شده بودم بهم گفت خجالت نکش از این سعید یخورده یاد بگیر یه دفعه سعید به حرف اومدو گفت مگه من چمه؟ نسیم گفت آخه تو خیلی خوبی جون خودت. هرسه تامون شروع کردیم به خندیدن که دیدم سارا اومد تو وقتی به ما رسید با سعید سلام علیک کرد و دست داد منو نگاه کرد و بهم گفت سلام من که به تته پته افتاده بودم به زور جواب سلامشو دادم.هنوز چشمم تو چشماش گره خورده بود که دیدم دستش رو به سمت من دراز کرد نمیدونستم باید باهاش دست بدم یا نه؟ با تردید منم دستم رو دراز کردم دو سه ثانیه دستاش توی دستام بود که تا دو-سه ساعت گرمی دستاش رو می تونستم احساس کنم، بعد از اینکه روی صندلی نشست گفت خوب اون روز تو پارک منو تحویل نگرفتی ها.بهش گفتم شرمنده اون روز تمرینامو حل نکرده بودم ناراحت بودم گفت خواهش میکنم من از شما معذرت میخوام که مزاحمتون شدم یه دفعه نسیم گفت کلکها نگفته بودید قبلا با هم آشنا شدید.من گفتم کاملا اتفاقی بود سعید گفت فکر کنم اصلا جمع شدن امروز ما هم اتفاقی هست حالا میخوایید سفارش بدید یا بازم میخوایید مارو تشنه نگهدارید.سارا پیشخدمت رو صدا کرد و به ما گفت خوب انتخاب کنید! به من گفت شما چی میل دارید گفتم هرچی شما بخوری سعید گفت دیگه از حالا زز بازی در نیار سارا گفت منظورت چیه سعید؟سعید گفت ولش کن بگو واسه منو نسیم شکلات گلاسه بیاره واسه رضا هم یه بستنی شکلاتی سفارشی از اونا که روش ژله میریزه،خودتم هر چی دوست داری بخور.اینو که گفت هر چهارتامون شروع کردیم به خندیدن.تمام اون مدت سرم پایین بود و هر چند وقت یک بار یه نگاهی بهش مینداختم و دوباره سرم رو پایین مینداختم،نگاه کردنش به آدم انرژی میداد.یه خورده که گذشت سارا گفت نمیخوایید بگید که قضیه سورپریز چی هست؟سعید گفت یه خوره وایسا کم کم فعلا بزار در مورد ریاضی صحبت کنیم به اونم میرسیم سارا گفت دیگه صحبت نداره دوستتون باید زحمت بکشه یه جوری این ریاضی رو حالی ما بکنه که بتونیم یه ده ازش بگیریم از هروقت هم که وقت داشته باشیم میتونیم شروع کنیم من گفتم مشکلی نیست شنبه من هشت تا ده صبح کلاس دارم و بعدش هم تا ساعت دو بیکارم میتونم تا اونجایی که از عهدم بر میاد بهتون یاد بدم سارا گفت پس من شنبه ده صبح دانشگاه هستم نسیم و سعید هم گفتن که میان.بعد از اینکه چند دقیقه گذشت و یه خورده از اینورو اونور صحبت کردیم سارا گفت آخرسر سورپریز رو نگفتید ها سعید گفت الان، به من گفت رضا استادش کن منم دست کردم توی جیبم و دستبند رو درآوردم و گذاشتم روی میز.وقتی سارا دستبند رو دید از خوشحالی داشت بال در می آورد به من نگاه کرد و گفت کجا بود گفتم لای بوته ها بعد از چند اینکه خوب دستبند رو ورانداز کرد گفت این محبتت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم هروقت چیزی از من خواستی بهم بگو.بهش گفتم میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ دیدم رنگ از روی سعید پرید احتمالا فکر می کرد من میخوام بهش پیشنهاد دوستی بدم چون تو راه به من گفته بود اگه امروز بهش پیشنهاد بدی حتما نه میگه ولی اگه بعدا بگی شاید قبول کنه، بهش گفتم چرا وقتی اون روز از کلاس بیرون اومدید و داشتید میرفتید اصلا توی چهره شما نگرانی و اضطراب نبود انگار نه انگار که دستبندتونو گم کردید گفت آدم وقتی با بچه ها هست اینقدر میگه میخنده غم و غصه یادش میره دیگه چه برسه به گم کردن دستبند و شروع کرد به خندیدن،بعدا برام تعریف کردکه این دستبند رو مامانش براش از فرانسه فرستاده و اینجا با پدرش زندگی میکنه،اون روز بعد از اینکه یه خورده دیگه گفتیمو خندیدیم از هم خدافظی کردیمو منو سعید رفتیم به سمت خونه و توی راه سعید برام توضیح داد که شنبه اونو نسیم نمیان تا منو سارا بیشتر بتونیم با هم حرف بزنیم،شنبه صبح من ساعت شش از خواب بیدار شدم و لحظه شماری میکردم تا زودتر ساعت هشت بشه تا برم دانشگاه آخر سر هرجوری بود ساعت هشت شد و من رفتم دانشگاه ولی اصلا حس کلاس رفتن نبود توی بوفه و سایت اینقدر دور زدم تا ساعت ده شد و دیدم سارا اومد بود بعد از سلام علیک مثلا منتظر شدیم تا سعید و نسیم بیان، من که میدونستم اونا نمیان ولی حرفی نزدم،تا ده و نیم منتظر موندیم بعد گفتم احتمالا باهم رفتن بیرون مارو سر کار گذاشتن بهتره شروع کنیم سارا گفت موافقم شروع کردم بعد از توضیح دادن مشتق داشتم براش تمرین حل میکردم که دیدم میگه اینجا سروصدا خیلی زیاده من نمیتونم حواسم رو جمع کنم گفتم چیکار کنم برم بچه ها رو دعوا کنم دیدم شروع کرد به خندیدن و گفت نه بابا،بیا بریم توی ماشین بشینیم شاید اونجا بهتر باشه. رفتیم توی ماشین دوباره شروع کردم به حل تمرین یه خورده که گذشت دوباره گفت اینجا هم نمیتونم حواسم رو جمع کنم ماشین رو روشن کرد و گفت الان میریم یه جایی که بی سرو صدا باشه،عجب دست فرمونی داشت! عجب لایی میکشید،یه دفعه دیدم توی جاده بیرون شهر هستیم گفتم کجا داریم میریم گفت یه جای بی سروصدا!بعد از یه ربع دیدم رسیدیم لاهیجان مستقیم هم رفتیم بالای بام سبز از ماشین پیاده شدیم رفتیم یه گوشه ای نشستیم واقعا بی سروصدا بود،دوباره شروع کردم به توضیح دادن گفت آهان الان داره یه چیزای حالیم میشه منم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم از یه طرف با سارا اومدم بیرون از طرف دیگه هم داشتم بهش درس یاد میدم.
شب سعید زنگ زد و گفت چی شد چیکار کردی گفتم امروز رفته بودیم لاهیجان بام سبز اونجا بهش ریاضی یاد دادم همون جا ناهار هم خوردیم بعد برگشتیم سعید گفت خدا شانس بده یه دستی هم به سر ما بکش.اینو که گفت دوتایی شروع کردیم به خندیدن،بهش گفتم خوب کی بهش بگم که میخوام باهاش دوست بشم گفت دیگه میخوای بگی چی بشه مهم اینه هم باهات حرف میزنه و هم باهات دور میزنه گفتم نه آخه اونجوری بهتره گفت حالا فعلا چیزی بهش نگو ببینیم چی میشه.
روزا میگذشت و هرروز کلاسمون یه جا تشکیل میشد یه روز انزلی،یه روز ماسوله،یه روز لاهیجان.به قول مرحوم اخوان ثالث: ما چون دو دریچه روبروی هم/آگاه زهر بگومگوی هم/هرروزسلام و پرسش و خنده/هرروز قرار روز آینده. توی چشاش میخوندم که اونم عاشق منه و هر لحظه منتظره بهش پیشنهاد بدم و اونم قبول کنه.
یه روز تصمیم گرفتم دلو به دریا بزنمو بهش بگم که من دوسش دارم و میخوام برای همیشه مال من بشه اون روز رفته بودیم انزلی و روی یه سنگ بزرگ نشسته بودیم و مثل همیشه داشتم براش تمرین حل میکردم اونم مثل همیشه میگفت خیلی سخته،توی همین گیرودار موبایلش زنگ زد و بعد از اینکه سلام علیک کرد پاشد و رفت یه خورده اونور تر بعد از یه ربع یا شایدم بیشتر حرف زدن برگشت من توی مدت چقدر بهش فوش دادم برای اینکه بی موقع موبایلش زنگ زده بود چون داشتم خودمو آماده میکردم که بهش بگم،بعد از اینکه اومد گفتم میتونم در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم گفت بفرما گفتم ببین راستش من ازت خوشم اومده دوست دارم یه خورده بیشتر باهم آشنا بشیم شاید با هم تفاهم داشتیم بتونیم یه زندگی مشترک شروع کنیم اینو که گفتم دیدم سارا ساکت شد و چند دقیقه ای چیزی نگفت بعد بهم گفت مثل اینکه رابطه ما داره از حد خودش تجاوز میکنه من تاحالا تورو مثل داداشم میدونستم و فکر میکردم تو همو منو مثل خواهرت دوست داری فکر نمیکردم که تو هم...
باید اینو بهت بگم که اون من نامزد دارم.گفتم اگه راست میگی من چرا تا حالا ندیدمش گفت اون کافی شاپی که روز اول با هم قرار گذاشتیم یادته مال نامزدمه فکر میکردم تو میدونی برای همون وقتی خواستی بهم ریاضی یاد بدی اونجا قرار گذاشتم تا از اون اجازه بگیرم گفتم اگه راست میگی چرا تاحالا ازدواج نکردی گفت به دو دلیل اول اینکه منتظرم درسم تموم بشه دوم اینه که پدرم موافقت نمیکه.گفتم حالا نمیشه تا وقتی که دانشگاه میای با من دوست باشی بعد با همون ازدواج کنی بهم گفت یعنی تو انتظار داری من به اون خیانت کنم،یه خورده فکر کردم دیدم حرف مضخرفی زدم، بهش گفتم پس هیچ راهی نداره گفت نه متاسفانه گفتم خوب پس ولش کن درس رو ادامه بدیم گفت دیگه ولش کن پاشو بریم.
از انزلی تا رشت نه من حرف زدم نه اون وقتی رسیدیم منو جلوی دانشگاه پیاده کرد و گفت لطفا دیگه برام زنگ نزن و سراغ منو نگیر دیگه نمیخوام ریاضی یاد بگیرم و منتظر نموند من جواب بدم با سرعت رفت اونجا بود که یاد حرف تو افتادم که میگی همیشه همه چیز اونجوری که میخوای اتفاق نمیفته.
تا خونه رو پیاده رفتم و وقتی رسیدم خونه زنگ زدم به سعید و گفتم که بیا بیرون کارت دارم وقتی دیدمش بعد از سلام علیک چک زدم توی صورتش اینقدر محکم زدم که جای هر پنج تا انگشتم روی صورتش مونده بود گفت دیونه چرا میزنی گفتم الاق تو مگه نگفتی کافی شاپ مال شوهر دوست سارا هست گفت چرا گفتم غلط کردی فکر میکنی من خرم،اونجا مال شوهر دوستشه یا ماله شوهر آینده خودشه؟ دیدم سعید سرش رو انداخت پایین و گفت آخه..چیز..
گفتم هیچی نگو امروز خیلی ضایع شد گفت چیکار کردی مگه گفتم هیچی امروز بهش گفتم که دوسش دارم اونم باهام قهر کرد دیدم بهم میگه آخه دیونه چرا بهش گفتی من مگه نگفتم با من اول هماهنگ کن اون که داشت باهات دور میزد دیگه چرا بهش پیشنهاد دوستی دادی گفتم میخواستم بدونه که دوسش دارم گفت دیدی خری آخه عبدول آدم با کاراش باید به طرف بفهمونه نه اینکه بری بهش بگی دوست دارم حالا بزار ببینم چیکار میتونم کنم.ازش خداحافظی کردمو رفتم خونه، تاصبح از ناراحتی خوابم نبرد همش خودمو سرزنش میکردم که چرا بهش گفتم؟ سعید راست میگفت من که باهاش همیشه بیرون بودم چه دلیلی داشت که بهش بگم باهام دوست بشه ؟؟
فردا طرفهای ظهر بود که دیدم سعید زنگ زد گفتم چی شد گفت هیچی سارا رو بیخیال شو به چنگ رفت! بهتره فکر یکی دیگه باشی ببین یه دونه دارم اونم رفیق نسیم هست چیز خیلی خوبیه میخوای قرار بزارم باهاش، همین طور که داشت حرف میزد گفتم حرف زیاد میزنی و گوشی رو قطع کردم.
بعد از اون روز دیگه حس دانشگاه رفتن نبود اون ترم مشروط شدم ترم بعدش هم کلاسا رو نرفتم همه درسام حذف شد و به صلاحدید پدرم درس رو ول کردم البته پدرم هرگز نفهمید که من چرا یه دفعه این جوری شدم فقط بهش میگفتم که دوست ندارم درس بخونم چون خوندن و مدرک گرفتن فایده ای نداره و رفتم پیش پدرم که نمایندگی ایران خودرو داشت بعد از سه-چهار ماه هم رفتم سربازی وقتی آموزشیم تموم شد اومده بودم مرخصی که یه روز رفتم دانشگاه دیدم نسیم و بقیه دوستای سارا مثل همیشه دانشگاه هستن ولی خود سارا نیست، نسیم رو صدا کردم و بعد از سلام علیک گفتم سارا کجاست؟ گفت بعد از اینکه تو رفتی سارا درسش رو با کلی امیدو آرزو تموم کرد ولی اون پسره صاحاب کافی شاپه با سارا بهم زد و با یکی از مشتری هاش نامزد کرد و اونو جا گذاشت سارا هم ناراحت و گریون.
یکی دوهفته آخر مثل دیونه ها شده بود باباش که دید اینجوریه اونو فرستاد پیش مامانش فرانسه!
بعد از اینکه حرفاش تموم شد داشت گریم میگرفت ولی خیلی خودمو کنترل کردم تا اینکه رفتم توی پارک و روی همون صندلی همیشگی نشستم و سرم رو گذاشتم روی پاهام و جای اینکه به اون دوستت دارم که یه قلب دورشه فکر کنم داشتم به خودمو سارا فکر میکردمو اشک از چشام جاری بود به این مدت فکر میکردم که چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که برای اولین بار با اون صدای لطیفش گفت آقا ببخشید! چند وقت پیش پشت یه کامیون یه شعر دیدم که خیلی جالب بود میگفت:
امروز تنهایی
فردا کسی رو دوست میداری
و روز بعد باز هم تنهایی
به همین سادگی