سفر با ساعت زمان

به تو گفتم که برو اما نگفتم همیشه

                                                       خودمم خبر نداشتم بی تو موندن نمیشه

الان یه چند روزی هست که دلم میخواد یه دوخط مطلب بنویسم ولی مشکلات نمیزاره هزار و هفتصد و بیست جور بدبختی دارم الان هم داشتم پروژه پایان ترم رو تست میکردم که یه دفعه حسش اومدو عزمم رو جزم کردم برای نوشتن،غروب طرف های ساعت چهار شروع کردم به نوشتن ولی دیدم چیزی به ذهنم نمیرسه،برای همین از خیرش گذشتم همین جوری داشتم توی کامپیوترم چرخ میزدم که نمیدونم چطور شد رفتم تو قسمت خاطرات کامپیوترم،شاید الان با خودتون بگید کامپیوتر هم مگه قسمت خاطرات داره باید بگم که کامپیوتر من همه چیز داره و این قسمت خاطرات یه قسمت هست که من توش هرچیز رو که منو یاد گذشته ها میاره میزارم مثل عکس،آهنگ،نوشته با این تفاوت که بیشتر اونا نوشته هست مثلا من چت های مسنجرم رو همیشه ذخیره میکنم توی همون فولدر رو داشتم نگاه میکردم یادش بخیر،به قول یکی از بچه ها چی بودیم چی شدیم،آخرین امتحانمم دادم و اگه استادا بزارن من فارغ التحصیل میشم،برای همین امروز حسش اومده بود که خاطرات رو مرور کنم یادمه ترم اول که اومده بودم دانشگاه و به قولی مثل بقیه بچه مثبت بودم برای اولین بار سر کلاس یکی از استادها نشستم  استادی هم بود که من فقط پنج واحد باهاش پاس کردم جالب هست بگم که اولین ترم باهاش دو واحد داشتم و این ترم آخری هم سه واحد باهاش داشتم یادمه اولین جلسه که اومد کلاس گفت بچه ها الان که جلسه اوله سعی کنید از فرصت ها استفاده کنید چون این روزا خیلی زود تموم میشه و یه موقع به خودتون میاید میبینید که دیگه دیر شده منم که اینجور موقع ها نمیتونم ساکت وایسم گفتم استاد حالا تا اون موقع کی مرده کی زنده است گفت فکر میکنی وقتی روز آخر دانشگاهت شد خودت به حرف من میرسی و وقتی این ترم تو جلسه آخر گفت بچه ها سعی کنید که از فرصت ها استفاده کنید خیلی زود میگذره منم بهش گفتم آره استاد حق با شماست شما این حرفها رو دوسال قبل هم زده بودید ولی حیف که من نتونستم ازش استفاده کنم واقعا زود گذشت کی فکرش رو میکرد به همین زودی دوسال بگذره با چقدر دوست شدیم، با چقدر بهم زدیم،چقدر به ما گفتن نه،چقدر ما گفتیم نه،چقدر به خاطر این جور چیزا به ما گیر دادن،به قول معروف همه کار کردیم اما دریغ از خوندن یه خط جزوه،کی فکرشو میکرد اینقد زود همه چی بگذره،افسوس که همه چیز دیر گذشت...
همدم کویری عریون
همدم بیکسی موندم
من دلگیر توی این خاک
 عمریه ریشه نشوندم
همه سر سبز و تو جنگل
آشیونشون تو دشتهاست
من تک درخته کهنه
موندم اینجا تک و تنها
تک و تنها،تک و تنها
ما هم از اینجا بریده
نمیخوام دیگه کویرو
حالی از من نمی پرسه
حال این درخت پیرو
 
نه پرنده ای میخونه
نه ستاره مهربونه
دست بی رحمی خورشید
اینجا آتیش میسوزونه
لب تو غم زده خاک
زخمی تیغه آفتاب
حسرت یک نفس خوش
 نه یه قطره مرحم آب
ما هم از اینجا بریده
نمیخوام دیگه کویرو
حالی از من نمی پرسه
حال این درخت پیرو

کاشکی میشد

 شرمنده اگه متن این هفته جالب نیست این نوشته رو جزء خاطرات بزارید فقط خوندید به کسی چیزی نگید ها سکرت بمونه.ممنون

نمیخوام چشمامو رو هم بزارم
 
                فرصت نگاه تو خیلی کمه 

                                کاشکی دستات به سراغم میومد

                                                              آخه امشب وقت بی تو مردنه

پریشب رفته بودم تهران عروسی،اولش که مراسم عقد بود همه چیز به خوبی و خوشی گذشت از اول عقد تا آخرش من فقط چرت و پرت گفتم بقیه از خندیدن.حتی عاقد هم نتونست جلو خودش رو بگیره مخصوصا وقتی گفتم جمال محمدی تلفن،البته یه سری فکر کردن که من به خاطر اون دو سه تا دختری که اونجا بودن این کارا رو میکردم ولی بعد خودشون فهمیدن که من همیشه و همه جا اینجوری هستم،بعد از عقد من و پسرخالم دم در سالن به عنوان صاحب مجلس وایساده بودیم و با مهمون ها سلام علیک میکردیم و به داخل سالن هدایتشون میکردیم همون طور که جلو در وایساده بودیم یه پراید اومد که توش چهار نفر بودن یه خانمه و یه آقاهه که معلوم بود زن و شوهر هستن و یه دختره و یه پسره من اول دختره رو ندیدم ولی وقتی رسید جلو من یه لحظه مثل فیلم ماتریکس شدم و تمام حرفام و حرکاتم فریم فریم شده بود.نمیدونم چرا یه لحظه به قول سیاوش که میگه:((تا که یک روز تو رسیدی/توی قلبم پا گذاشتی/لحظه های عاشقی رو توی قلبم جا گذاشتی/زیر رگبار نگاهت/دلم انگار زیرورو شد /برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد/تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه/ابر و باد و دریا گفتن...)) شده بودم ولی خودم رو جمع جور کردم بعد هم اتفاقی دیگه نیافتاد و سر شام هم جاتون خالی یه حالی به شکم دادم و حسابی به قول کوروش استادش کردم عروسی هم که تموم شد پشت سر ماشین عروس افتادیم تو خیابون و یک بی آبرو بازی درآوردیم که فکر نمیکنم کسی تا حالا دیده باشه،فقط شانس آوردیم که آقا پلیسه ما رو ندید وگرنه ما جمع میکرد،بعد از کلی تابلو بازی و انواع اقسام بوق از بوق عروسی تا بوق ایران رفتیم خونه عروس دیدم دختره با یه دوربین کوچولو اونجاست و داره فیلم برداری میکنه باور کنید به حدی جو اون دختره منو گرفته بود که اصلا یادم رفت به همکارم قول داده بودم بهش ساعت ده شب زنگ بزنم آخه شما نمیدونید باور کنید تو تمام دخترهای که تو عروسی بود تنها کسی که اصلا آرایش نکرده بود همین بود و زیباترین شخص
منم که مثلا همش وسط بودم مجلس گردون بودم ولی همه کار میکردم جز مجلس گردونی فقط داشتم به اون نگاه میکردم اونم که فهمیده بود من همش دارم نگاهش میکنم زیر چشمی بهم نگاه میکرد و سرش رو مینداخت پایین.به قول پسر داییم تو که همه چی رو فراموش کرده بودی و همه چیزت شده بود همون دختره.ولی خودمونیم من تا لحظه آخر فکر میکردم دختره فامیل داماد هست و اگه بخوام بهش حرفی بزنم ممکنه تابلو بشه و یا شایدم دعوا بشه برای همین حرفی نزدم ولی ای کاش حرف میزدم چون بعد فهمیدم دختر همکار داماد هست،من تو اون لحظات فقط داشتم قدرت خداوند رو نظاره میکردم که چی خلق کرده و حسرت اینو میخوردم که هر لحظه داریم به تموم شدن عروسی نزدیک میشیم کاش اون عروسی هزار سال طول میکشد و هیچوقت تموم نمیشد ولی حیف که تموم شد و اون رفت و منم رفتم،هرکدوم به راه خودمون ولی کاشکی میشد که راهمون یکی باشه ولی بازم شک و تردید و نداشتن اعتماد به نفس باعث شد بهش حرفی نزنم تازه اگه هم میگفتم اونم قبول میکرد من این سر دنیا اون اونسر دنیا مسخره نبود به نظرتون،ولی برای اولین احساس کردم که تهران رو با تموم ترافیک و شلوغی و آلودگیش و خونه های کوچیکش دوست دارم

آغازی دیگر

سلام.یادمه وقتی برای اولین بار میخواستم تو وبلاگ یه پست بفرستم خیلی خوشحال بودم چون فکر میکردم که کار خیلی جالبی هست چون اون موقع تعداد وبلاگ نویس ها خیلی کم بود.اما الان دیگه وبلاگ نویس و وبلاگ مثل نقل و نبات همه جا ریخته.اول در مورد خودم بگم.اسم من علی هست حدودا بیست و یک سالمه و بچه رشت هستم سابقه وبلاگ نویسیم برمیگرده به 25 مهرماه 81 که در پرشین بلاگ با نام علی تلفن شروع به کار کردم و پس از گذشت ده ماه به بلاگ اسکای نقل مکان کردم وبا نام علی تلفن و تنهائی هایش مطلب نوشتم و بعد از گذشت یازده ماه از بلاگ اسکای هم نقل مکان کردم و رفتم به بلاگ اسپات.وقتی از بلاگ اسکای نقل مکان کردم دیگه نمیخواستم خاطرات و تنهایی هام رو تو وبلاگ بنویسم به همین دلیل وبلاگی تحت عنوان وبگردی های یک افسونگر تاسیس کردم وشروع کردم به نوشتن مطلب در مورد کامپیوتر،ولی باگذشت دوماه و با اصرار دوستان و اینکه میگن ترک عادت موجب مرض هست دوباره به خاطره نویسی رو آوردم،وبلاگ افسونگر دلسوخته هم همون جایی هست که از این به بعد میخوام توش خاطراتمو بنویسم امیدوارم که نوشتهام ارزش خودن داشته باشه.تابعد